باد مارا خواهد برد


در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست                                           
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در اوبیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار.
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
 

امروز سی دی بی سرزمین تر از باد به دستم رسید

Bee Sarzamin Tar Az Baad<BR>Landless Like The Wind


 

اتفاق ِ ساکت



sleeping.jpgگفتم : اهه ، زنده ای که !
گفتی : متاسفانه اوهوم !


برای اومدن دیر بود .. مثل همیشه ی این روزها .. چراغت روشن مونده بود و خودت رفته بودی .. با دیدن اسمت که روشن بود - با همون نگارش آلمانی مخصوص خودت - یه چیزی توی دلم ریخت پایین ، درست مثل روز اول ، اولین باری که توی چت دیدمت ..
خوب یادمه : جمعه بود ، نزدیکی های ظهر .. و بعد ِ اون همه وقت ، اولین بار بود که می دیدم چراغت روشنه .. هیچ وقت یادم نمی ره که چقدر هیجان زده بودم .. حس این که داری با یه موجود خاص دست نیافتنی چت می کنی ! .. اون موقع هنوز زیاد با هم صمیمی نبودیم .. و یادمه اولش چقدر انرژی مصرف کردم که محترمانه چت کنم ، هر چند که همه ی تلاش هام چند دقیقه بیشتر دوام نیاورد .. یادمه با شنیدن اصطلاح هایی که ناخودآگاه به کار می بردم ، کلی شگفت زده شده بودی ! .. تو دلم گفتم : دفعه ی بعد دیگه جواب سلامم رو هم نمی ده ! .. یادمه داشتی برای ناهار برنج درست می کردی ، یادمه که برنجت سوخت و یادمه که ........
می بینی ؟ .. از اون روز کذایی تا حالا ، انگار یه قرن گذشته ، و من هنوز با دیدن اسمت که یه لبخند روشن کنارشه ، دلم هُری می ریزه پایین ..


دقیقا می تونستم چهره ی جدی ت رو پشت مونیتور مجسم کنم .. وقتی جواب دادی که دیگه دیر بود .. منتظر نمونده بودم .. زود رفته بودم و یا شاید ، تو دیر برگشته بودی .. یادت هست که ؟ گفته بودم منتظر بودن رو دیگه دوست ندارم ، خسته م می کنه .. و تو گفته بودی : فقط این بار .. اما .....


گفتم تمام شد
همه را سپردم به باد
که با خود ببرد تا آن دور
تا پشت مرز رویاها .
نمی دانستم هنوز دلم
باز از شنیدن ِ بی هنگام ِ نام خویش
این گونه خواهد لرزید ..



[...]
امروز تصمیم گرفتم وبلاگم را به همه معرفی کنم

سلام بر آزادگان