بیا و مرا ببر دیگر نه افتاب گر گرفته زبانم را روشن می کند نه بال بال شب پره ای جانم را می شکافد و نه شبنمی در قلبم اب می شود
بیا و دستم را بگیر و خرده ریز این کلمات را از پیشم جمع کن
باید به خواب روم پیش از ان که پرندگان بر خیزند و شکوفه های تگرگ زده را در پایم ببینند .
پرنده ی سرما زده بر من فرود ای دانه ی گندمی که در راهم گم کردی در قلبم خوشه کرد
شمس لنگرودی
|