اتفاق ِ ساکت



sleeping.jpgگفتم : اهه ، زنده ای که !
گفتی : متاسفانه اوهوم !


برای اومدن دیر بود .. مثل همیشه ی این روزها .. چراغت روشن مونده بود و خودت رفته بودی .. با دیدن اسمت که روشن بود - با همون نگارش آلمانی مخصوص خودت - یه چیزی توی دلم ریخت پایین ، درست مثل روز اول ، اولین باری که توی چت دیدمت ..
خوب یادمه : جمعه بود ، نزدیکی های ظهر .. و بعد ِ اون همه وقت ، اولین بار بود که می دیدم چراغت روشنه .. هیچ وقت یادم نمی ره که چقدر هیجان زده بودم .. حس این که داری با یه موجود خاص دست نیافتنی چت می کنی ! .. اون موقع هنوز زیاد با هم صمیمی نبودیم .. و یادمه اولش چقدر انرژی مصرف کردم که محترمانه چت کنم ، هر چند که همه ی تلاش هام چند دقیقه بیشتر دوام نیاورد .. یادمه با شنیدن اصطلاح هایی که ناخودآگاه به کار می بردم ، کلی شگفت زده شده بودی ! .. تو دلم گفتم : دفعه ی بعد دیگه جواب سلامم رو هم نمی ده ! .. یادمه داشتی برای ناهار برنج درست می کردی ، یادمه که برنجت سوخت و یادمه که ........
می بینی ؟ .. از اون روز کذایی تا حالا ، انگار یه قرن گذشته ، و من هنوز با دیدن اسمت که یه لبخند روشن کنارشه ، دلم هُری می ریزه پایین ..


دقیقا می تونستم چهره ی جدی ت رو پشت مونیتور مجسم کنم .. وقتی جواب دادی که دیگه دیر بود .. منتظر نمونده بودم .. زود رفته بودم و یا شاید ، تو دیر برگشته بودی .. یادت هست که ؟ گفته بودم منتظر بودن رو دیگه دوست ندارم ، خسته م می کنه .. و تو گفته بودی : فقط این بار .. اما .....


گفتم تمام شد
همه را سپردم به باد
که با خود ببرد تا آن دور
تا پشت مرز رویاها .
نمی دانستم هنوز دلم
باز از شنیدن ِ بی هنگام ِ نام خویش
این گونه خواهد لرزید ..