شاید روزی ما ...

سه شنبه ۳۰ دی ماه ... حدود ساعت ۵ بعد ازظهر ... نمازخانه  ...

آی دزد !!! ... دزد !!! ... ایهاالناس به دادم برسین !!! ... کفشهامو بردن !!!  

آری ... این همان شیون و ناله های دوست عزیزم اصلان بود ... اصلان بد اقبالی که برای خواندن فیزیک ۳ به نمازخانه رفته بود اما چشمان معصومش هنگام بازگشت دیگر کفشهای خود را ندید !!! ... به محض انتشار این خبر ستاد بحران به منظور همدردی و فراهم آوردن یک جفت دمپایی برای شخص مالباخته فعالیتهای گسترده خود را  آغاز کرد اما صد افسوس که حتی یک نصفه دمپایی پاره هم در این محیط علمی یافت نشد !!! سرانجام یکی از دوستان خیرخواه و با مرامی که حس نوعدوستی در وی قلیان کرده بود حاضر به قرض دادن یک جفت دمپایی ابری با قرار وثیقه و ضمانت ریش سفیدان به وی شد ...

بله دوستان ... اصلان قصه ما با دمپایی ابری امتحان فیزیک داد ... با دمپایی ابری به خانه بازگشت ... و از شانس بد او در راه پله خیس ساختمان با همان دمپایی ابری به زمین خورد !!!

حرف آخر : آقایی که کفشهای این بچه رو دودر کردی ... تو خجالت نمی کشی ؟ ... مگه خودت خواهر مادر نداری ؟!!!‌... خودت خوشت میاد دخترهابهت بخندن ؟ ... مال دزدی که خوردن نداره ... خرج دوا درمونت میشه بیچاره !!!

اصلان دوستت داریم ... شاید روزی ما ... !!!